دوست داشتم وقتی نور گنبدت صورتم را روشن میکند و چشمم به پرچمت می افتد، روبه رویت زانو بزنم. دست هایم را به کف حرمت متبرک کنم. چفیه ام را بیندازم روی صورتم و از دست خودم و زندگی که تباه کردم، هق هق گریه کنم و بگویم: ببخش. خوب نیستم که مرا ببینی و حظ کنی. خراب آمدم درستم کنی. شبیه حرف هایی که در خلوت هایم میزدم و تو از افلاک می آمدی پایین. کنارم مینشستی و گوش میدادی.
اما نشد. تقصیر کاروان بود یا قلب من قسی شده بود یا شما غصه ها را از قلبم برداشته بودی، نمیدانم. فقط میدانم حسرت یک دل سیر در آغوشت گریه کردن به دلم ماند.
از فرط خستگی و کلافگی، چند دقیقه ای روبه روی ضریحت خوابم برد. وقتی بیدار شدم، دلم پر از نور بود. در قلبم لبخند میزدی. به منِ خسته ی وامانده. به تمام حوائج کوچک و بزرگ خنده دار. حال من خوب و دلم قرص شده بود. الحمدلله الذی خلق الحسین.
درباره این سایت