از چند ساعت قبل لحظه تحویل سال، مادر برای بیدار کردنم آنقدر روی اعصابم رژه رفت که دیگر سر سفره دل و دماغی برای دعا کردن و خوشحال بودن نداشتم. متنفرم از این حالت تعلیق که نه میگذارند مثل آدم بخوابم و نه توانی برای بلند شدن و انجام کاری مفید دارم. نتیجه اش جز اتلاف وقت و تحلیل اعصاب نیست. قرآن سبز عقد پدر و مادرم را از سر سفره برداشتم. چند آیه ای خواندم تا زودتر این لحظات آخر سال هم تمام شود و بروم کپه ام را بگذارم.
هرچقدر سعی میکردم دلم را صاف کنم و شکایتی نکنم، نمیتوانستم. انگار همه دردهایم یکباره روی هم جمع شده بود. میدانستم که ناراضی بودن با ناسپاس بودن فرق میکند. ناراضی بودن، زمینه رشد و سکوی پرتاب است.
نگاهم روی قرآن بود ولی دل و ذهنم نه. شکوه میکردم که: ناراضی ام. من زندگی و حال بهتری میخواهم. من خانه ای میخواهم که زیباتر و راحت تر از اینجا باشد. توی خانه ای که در ذهن من است، وقتی کسی خواب است، دیگران سرو صدا نمیکنند. تلویزیون 24ساعته وِر وِر نمیکند. بچه کوچک بدون لاستیکی رها نمیشود تا تمام خانه و البسه را به نجاست بکشد. اهالی خانه من، پشت سر هم غیبت نمیکنند. گوش های بچه ها با صوت آیات قرآن و ادعیه مانوس میشود نه خضعبلات تلویزیون. من از زندگی آسایش میخواهم تا در پناهش، به اهدافم دست پیدا کنم. این خواسته زیادی است؟
پ. ن: بنده خدا بعد تحویل سال داشت سخنرانی میکرد. آنقدر ازش دروغ های فاحش شنیده بودم که نمیتوانستم هیچ کدام از حرف هایش را باور کنم. تا توانسته بود، گند زده بود به مملکت و معیشت مردم و حالا تمنا میکرد که مچ گیری نکنیم!
صدایش فقط مزاحم خوابیدن بود.
درباره این سایت