دوست دارم بیایی بنشینی کنارم. از اول تا آخر زندگی ام را ورق بزنیم و برایم توضیح بدهی. حرف بزنی. دلجویی کنی. مثلا بگویی فلان‌جا صلاحت نبود، بهترش را برایت نوشتم. آن‌جا خیلی بد شده بودی. باید پس کله ای میخوردی تا به راه بیایی. توی فلان سکانس زندگی ات، خیلی خالص بودی؛ حال کردم. شب قدر ملائکه ام صدای ضجه هایت را به عرش آوردند و اراده کردم تمام سیئاتت را به حسنات بدل کردم.

آخرش هم کتاب زندگی ام را ببندی و بگویی: با ارفاق قبول. دیگر تا ابد پیش خودم هستی. و ادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی. 

آخر میدانی، ابلیس لعین رجیم دائم زمزمه می‌کند که دلیل تمام رنج های زندگی، تو هستی. می‌خواهد از تو طلبکار باشم. بغض و کینه داشته باشم. چپ و راست زخم می‌زند. یک لحظه هم امان نمی‌دهد. ظاهرا بیشتر از نفس، ذهن نیاز به مبارزه دارد. آن وقت ها که با سلاح "حواس پرت کردن" و "حسن ظن" به جنگ با دشمن قسم خورده ام میروم، سرم از آشوب افکار درد می‌گیرد. کاش میشد در این کارزار، در تمام لحظه هایی که شیطان می‌گوید تنها هستی و من میزنم توی دهانش، بیایی پرده ها را کنار بزنی و رد پایت را در تمام لحظات زندگی ام نشان بدهی.  


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خیال بافی های یک پوچ گرا صنایع غذایی ماکا مقالات مفید آموزش زبان انگليسي و مهاجرت به انگليس شرکت اوج زیبایی هزاره سوم seo honaryy شهرسازان قفسه بندی